آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

در این بی کسی ها چه خوب که تورا دارم...مهربانم

 اینجا هوا بس ناجوانمردانه گرم است.... آنقدر گرم که حتی رغبت نمیکنم به پریوش های روی تراس آشپزخانه آب بدهم.... ..... مثل کبوتری  که  دلش آسمان میخاهد......دلم یک هوای تازه میخاهد.... از این هوای غبار آلود ...گرم....بیزارم از این آدمهای خودخاه... از این آدمهای دورنگ.... آدمهای به ظاهر خوبی که از پشت سر خنجر را تا دسته به قلب و احساست فرو میکنند...تا دلت را خون کنند... چون تحمل شادی و خوشبختی تورا ندارند.... ادمهایی که تورا فقط به خاطر خودشان میخواهند... آدمهایی که عشق را نمیفهمند... آنقدر نمیفهمند....که کم کم ...توهم فراموش میکنی.... عشق چیست؟....عاشقی کدامست...؟؟ آنهمه بهانه های عاشقانه ....
22 خرداد 1393

یه روز فراموش نشدنی.........

به قول بابایی بالاخره زحمت هام به نتیجه رسید.... فقط میتونم بگم خدایا شکرت....بی نهایت ازت ممنونم.... وتو امروز تونستی 3 تا کلمه بخونی ..... (بابا- مامان- آنیسا) الهی فدات بشم  دختر باهوشم امروز یکی از قشنگترین روزهای زندگیمه....روزی که دلم میخاد هیچ وقت از خاطرم پاک نشه.... پس بهتره توهم بدونی امروز که مصادف است با اسال و 3 ماهگی تو ...تو تونستی بخوانی.... از روی کلماتی که برایت روی تابلوهای اتاقت نوشتم....از خوشحالی کلی واست دست می زدم وبالا وپایین می پریدم....توهم با تعجب فقط نگام میکردی....بعدشم که معلومه دیگه شونصدتا ماچ آبدارت کردم... دلم میخاست در قلبمو باز کنم ودرسته بزارمت تو دلم...واسه همیش...
11 خرداد 1393

بزنم لهت کنم....یا بخورمت

چند روز پیش داشتم با گوشیم با خاله مژگان از امریکا چت میکردم وتوهم مدام آویزونم شده بودی ومثل همیشه تحمل اینکه بهت یه مدت طولانی توجه نکنم و نداشتی به همین خاطر اومدی موهامو محکم کشیدی و زل زدی تو چشمام....جیغ بنفشی کشیدم و بهت میگم چرا این کارو کردی؟ خیلی درد داشت....وبهت اخم کردم ودوباره مشغول شدم توهم سرتو انداختی پایین ورفتی ...پیش خودم گفتم تنبیه شد رفت دیگه....بعد چند دقیقه نگذشته بود دیدم  داره سرم سوراخ میشه...بعععععله بایکی از  لگوهات داشتی محکم میکوبیدی تو سرم.... بعدم  دوباره وایسادی بااون چشمای گرد مشکیت... زل زدی تو چشمام....هی تند تند هم واسه من پلک میزدی....مونده بودم اون لحظه بزنم لهت کنم یا بخورمت.... ...
9 خرداد 1393

اردیبهشت اصفهان بدون بابایی چگونه گذشت...؟

شنبه 20 اردیبهشت رفتیم اصفهان و1 خرداد برگشتیم اونقدری که فکرمیکردم خوش نگذشت چون بابایی یه روز قبل عروسی عمه تونست بیاد وشب عروس کشون عمه هم رفت....یه شب خیلی دلگیرو غم انگیز ....بابایی باید میرفت تهران چون فرداساعت صبح 8 به مقصدعسلویه پرواز داشت....واون شب خیلی سخت گذشت ....مخصوصا اینکه توی اتوبان به هم رسیدیم .... بابایی توی آژانسی که دربست کرده بود نشسته بودو من وتوهم توی ماشین عمو محمد ...وقتی همو دیدیم کلی برای هم دست تکون دادیم و ذوق کردیم ولی از نوع خیلی غمناکش .... خلاصه از توبگم که اون چند روز جهاز چیدن عمه که صد البته بگم دیزاینرشم خودم بودم روز عروسی خیلی خسته شدی...هرچند گل سرسبد مجلس بودی با لباس خوشگلت...ولی اذیت شدی دیگ...
7 خرداد 1393

سرماخوردگی

از توضیح اضافه اجتناب میکنم ...به صورت تیتر وار مینویسم امیدوارم مادرای عزیزی که میخوانند استفاده کنند 1-در سرماخوردگی دادن دیفن هیدرامین به کودکان زیر3سال  سرماخوردگی را بدتر چرکی میکند 2-پماد ب.ب.کلد نقش انتی بیوتیک داردو گرفتگی بینی را برطرف میکند 3-شربت  کتوتیفن   ضد سرفه است وکمی هم خواب اور است شب وصبح به کودک داده شود. 4-اگر آب دماغ سفید رنگ بود این نشانه عفونی شدن سرماخوردگی است اگر سبزرنگ باشد ویروسی است. 5- داروهای گیاهی مثل: شیرخشت + ترنجبین :برطرف کننده تب و از بین بردن میکروب های بدن (ترنجبین را در آب جوش خیسانده وبعداز ته نشین شدن موادش آب روی آن را صاف میکنیم وبا عسل یا کمی نبات شیری...
7 خرداد 1393

توت فرنگی های من....

به نظر من مادر بودن توی عصر امروز چیزی نیست که بشه همینطوری سرسری ازش ردشد....وبه قول قدیمی ها بچه آب دماغشو هم که بخوره بزرگ میشه....من این چیزو اصلا قبول ندارم....بعضی از تجارب قدیمی هام برام جای بحث داره...ونمیتونم بهشون اعتماد کنم ترجیح میدم خودم صحیح وخطا کنم  تا اونارو اجرا کنم...میدونم خیلی سخته ولی ترجیح میدم خودم بچمو بزرگ کنم تا اینکه بچم هر روز خونه یکی با افکار و عقاید خاله و عمو ومامان بزرگ ....بزرگ بشه....راحتی بهم نیومده دیگه چیکار کنم منم با همون افکار توت فرنگی خودم.....آخ گفتم توت فرنگی....راستی چی میشد من یه مزرعه بزرگ داشتم بعد یه گوشه اون پر از توت فرنگی....وای....ومن هر روز صبح توی اون باغ قشنگ بودم ....و میدونم ی...
5 خرداد 1393

بازی ....با عروسکم....

توی این پست میخوام سعی کنم بازی های جدیدو فکری که تو دوست داری بزارم هر روز یه بازی جدید..بسته به یادگیری خودت.... ولی از امروز میخام جدی جدی شروع کنم عزیزم چند وقتی خیلی درگیر کارهای خونه و روزمرگی ها شدم وقتی توی ویلاگت بنومیسم حتما عمل میکنم اصن امسال ...سال بترکونیه.....خیلی کارها میخام بکنم...وبرای شروع چی بهتر از دختر نانازی ام     بازی 1 چند شيء مانند برس سر، سنجاق سر، قاشق، ليوان و مانند آنها را که کودک مي‌شناسد، کنار او بگذاريد و وانمود کنيد که در حال استفاده از آنها هستيد. سپس از او بخواهيد که از آنها استفاده کند. براي مثال، به او بگوييد که موهايش را شانه کند. اين بازي خوبي براي تکامل بخشيدن به مهار...
5 خرداد 1393
1